2023-05-07 20:45:07
#دلارای
#part1089
حوریا خودش را جمع کرد
امشب شب او نبود اما آلپارسلان چندوقتی را دبی میماند!
بالاخره یکی از همین شب ها این مرد را به دست می آورد
_ نمیدونم سر چی زبون درازی کرد
جمیله هم پرتش کرد تو سردخونه
آلپارسلان بی اهمیت جواب داد
_ مهم نیست
اینو خفه کن تا صداش دردسر درست نکرده
هاوژین دست و پا کنان بی تعادل سمتشان آمد و حوریا نالید
_ این بچه جن رو کسی نمیتونه آروم کنه آقا
هر شب انقدر زار میزنه تا مادرش بیاد
هاوژین ملتمس پایش را گرفت و خودش را بالا کشید
مشخص بود دقایقی طولانی گریه کرده و حوریا اهمیت نداده بود
کلافه زیر بغلش را گرفت و بالا کشیدش
هاوژین سرش را به سینه اش رساند و مشغول بازی با دکمه لباسش شد
آلپارسلان سوار آسانسور شد و دکمه منفی یک را فشرد
در آینه به صورت گرفته ی هاوژین خیره ماند
انگار از گریه و بدقلقی خسته شده بود که در سکوت تلاش میکرد با دکمه ی لباس او خودش را سرگرم کند تا مادرش برگردد
Join
@soklat
23.9K views17:45