Get Mystery Box with random crypto!

دلارای vip

Logo del canale telegramma soklat - دلارای vip
Argomenti dal canale:
Part
Indirizzo del canale: @soklat
Categorie: Uncategorized
Lingua: Italiano
Abbonati: 26.33K
Descrizione dal canale

کانال به نویسنده اصلی منتقل شد
هرگونه کپی برداری پیگرد قانونی دارد

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


Gli ultimi messaggi 23

2023-07-07 01:01:34






#دلارای
#part1166


همین که ارسلان هاوژین را بغل کرد هنگامه غر زد:

- خب بیارش بذارش رو پای من. میبینی چقدر دوستش دارما!

ارسلان پوفی کشید و سر تکان داد. نزدیک هنگامه شد و هاوژین را روی پای او گذاشت. هنگامه در همان لحظه اول آنقدر بچه را بوسید که هاوژین کلافه شد.

مدام قربان صدقه چشم های آبی و لپ های آویزانش میرفت. اگر بد عنق بودنش را کنار می گذاشت دوست داشت تمام عمرش را با آن بچه سر کند. هومن نیز به هاوژین نگاه میکرد و لبخند میزد.

هنگامه نگاهی به ارسلان انداخت و دید مشغول تلفنش است. از فرصت استفاده کرد و دست تپل هاوژین را گاز گرفت. هاوژین بغض کرد و لب هایش جمع شد. این غریبه زیادی اذیتش میکرد.

دور و اطراف را گشت تا مادرش را پیدا کند ولی چشمش به ارسلان خورد. دستان کوچکش را به طرف ارسلان دراز کرد و با بغض صدایش زد:

- اش! اش!

ارسلان سرش را بالا گرفت و به هاوژینی خیره شد که هر لحظه امکان گریه اش وجود دارد. هنگامه قهقه ای بلند از کلمه ای که هاوژین گفته بود زد. هومن هم به خنده آنها خندید.

هاوژین مشت های کوچکش را به معنای بیا، باز و بسته میکرد. ارسلان تلفنش را روی مبل پرت کرد و به طرف هاوژین رفت. او را از هنگامه گرفت و در آغوشش تکان داد. آهسته از او پرسید:

- چی شد بچه؟

هاوژین زیر گریه زد. هومن و هنگامه هر دو خنده هایشان را کنترل میکردند. هنگامه خدا را شکر کرد که بچه فعلا زبانی برای صحبت ندارد. هاوژین اما با گریه دستش را به طرف هنگامه گرفت و با انگشت نشانش داد. هنگامه هینی کشید و گفت:

- عه! ما خبرچین نداریم بینمون. این بچه به کی رفته.

ارسلان اخمی کرد و با دیدن رد دندان روی دست های هاوژین غرید:

- الان اومدم موهاتو کشیدم میفهمی.

هنگامه این بار بلند تر خندید. دلارای با سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد. شربت ها را تعارف کرد و در آخر پیش هاوژین گریان رفت. هاوژین با دیدن مادرش خود را در آغوشش انداخت.

- غاغا!

دلارای لبخندی زد و گفت:

- گرسنه اس واسه این گریه میکنه.





Join
@soklat





16.7K views22:01
Aprire / Come
2023-07-07 00:59:30






#دلارای
#part1165


در را که باز کرد، هنگامه پسش زد و وارد خانه شد. جلو تر رفت و چشمش به دلارای خورد که از آشپز خانه بیرون میزند. ابتدا شوکه شد. اندامش لاغر و موهایش بسیار کوتاه.

دلارای با دیدنش خندید و جلو رفت. به محض رسیدن به هنگامه او را در آغوش کشید. هر دو بغض داشتند. آخرین دیدارشان چه زمانی بود؟ چقدر آن روز خوشحال بودند و چه بلائی آمد بر سر هردو شان.

دلارای هنگامه را از خود جدا کرد و دست روی صورتش گذاشت.

- دلم برات خیلی تنگ شده بود هنگامه!
- آخه تو کجا رفتی دختره احمق؟

دوباره خندید. درست مثل ارسلان بود. ابزار محبتش هم شبیه آدمیزاد نبود. ارسلان و هومن از در وارد شدند.

دلارای برای سر کردن شال هیچ واکنشی نشان نداد. در دبی آن همه با لباسی نامناسب در مقابل غریبه ها رقصیده بود. هومن که غریبه نبود. هومن جلو آمد و با دیدن دخترک سرش را پایین انداخت.

- سلام آقا هومن. خوش اومدید.
- سلام. ممنون!

نگاه ارسلان با اخم میان آن دو رد و بدل میشد. هومن ساک هنگامه را که از بیمارستان آورده بود در دستش جا به جا کرد.

- اینو کجا بذارم ارسلان‌؟

ساک را از او گرفت و به طرف اتاق رفت. با تعارف دلارای هومن روی یکی از مبل ها نشست. هنگامه ولی رو به او گفت:

- کجاست بچه راستی؟ وای خدا دلی دیدی گفتم این بچه دختر میشه تو گوش نکردی؟

دلارای خندید و او را به طرف اتاق کشاند. هاوژین لا به لای اسباب بازی های کودکانه مشغول بازی بود. هنگامه با دیدنش جیغ بلندی کشید که هاوژین بغض کرد.

به طرفش رفت و روی زمین نشست. اسباب بازی ها را کنار زد و سعی کرد جلوی خودش را برای بغل کردن دخترک بگیرد!

- وای خدا این چقدر خره!

درست همانطور که ارسلان حدس زده بود! دلارای اخمی کرد و کنارش نشست.

- بیشعور خودت خری!

هاوژین که از دیدن غریبه جدید خوشحال نشده بود زیر گریه زد. هنگامه خواست او را بغل کند که دلارای زود تر از او اقدام کرد. روی دست دلارای کوبید و گفت:

- نمیخورمش که!
- ارسلان گفت چاقو خوردی. هاوژین سنگینه دردت میگیره.

لب و لوچه اش را آویزان کرد و اسباب ها را به زمین کوبید. بلند شدند تا پیش ارسلان و هومن بروند. هر دو در سکوت کنار هم نشسته بودند. هنگامه کنار هومن نشست و دلارای خواست یخ میان خواهر و برادر ها را آب کند. به بهانه پذیرایی هاوژین را به ارسلان داد و به آشپزخانه رفت.



Join
@soklat





16.9K views21:59
Aprire / Come
2023-07-07 00:57:24






#دلارای
#part1164


به اصرار های هومن برای رفتن به خانه خودشان توجهی نکرد. مقصد خانه خودش بود تا حال هنگامه کمی بهتر شود. خود هنگامه نخواست وگرنه چند روز بیشتر باید در بیمارستان میماند.

هنگامه سعی میکرد خود را با مسئله هاوژین سرگرم کند. مدام درباره او از ارسلان سوال می پرسید و ارسلان جوابش را نمیداد. اینکه به کدامشان رفته، زیباست یا از بچه های زشت، لوس است یا نه و هزاران سوال دیگر.

هومن کم و بیش از ماجرای فرار دلارای باخبر بود و حالا نمی دانست در مواجه  با فرزند او باید چه واکنشی نشان بدهد. بالاخره هاوژین همان کودکی بود که اگر هومن جلوی دلارای را نمیگرفت حالا وجود نداشت.

به سر خیابان که رسیدند هومن گفت:

- همینجا نگه داری من پیاده میشم.

ارسلان خشک پرسید:

- کجا میخوای بری؟
- یکم کار دارم.

فرمان را پیچاند و جواب داد:

- کاری برای مراسم امروز نمونده. همه چیز انجام شده.

هومن سرش را پایین انداخت. چرا ارسلان در برابر رها نکردن او مقاومت میکرد؟

- ممنون بابت کمک هات ولی...
- میریم تا بعد از ظهر استراحت میکنیم.

و این یعنی راه فراری نداری و دیگر حرف نزن. هنگامه زیر چشمی از صندلی عقب، آن رو را که جلو نشسته بودند زیر نظر داشت. معمولا نمیتوانستند از چند فرسخی هم را ببیند و حالا کنار هم نشسته بودند. آشتی برادرانش برای او همانند یک رویای محال بود‌.

ماشین را در پارکینگ گذاشت و سه نفری از ماشین پیاده شدند. هومن دست هنگامه را گرفته بود و با خود می کشاند. صورت هنگامه از درد درهم شده بود. ارسلان جلو تر راه افتاد و در آسانسور ایستاد.

به خاطر هنگامه آرام راه می آمدند و کمی بعد از او وارد آسانسور شدند. دکمه را فشرد و عقب کشید. رو به هنگامه سفارش های لازم را کرد.

- هاوژین سنگینه! یهو بغلش نکنی بخیه هات بترکن!

هنگامه بی توجه به او با شوق گفت:

- از این بچه های تپل و بامزه اس؟
- اعصاب نداره ها‌! یه وقت دیدی زدت. هنوز خوب نشدی کامل.

هنگامه ابرو بالا انداخت.

- پس به باباش رفته!
- آره. پدر سگ مثل خودم سگه!

لب های هومن نیز از مکالمه آن ها کش آمد. اینکه راحت به بی اعصابی و سگ بودنش اعتراف میکرد برایش جالب بود. برایش سوال بود که هنگامه چطور چند سال است با این آدم در ارتباط است یا ارسلان چطور هنگامه را تحمل میکند!

از رفتار های ارسلان چیزی نمی دانست چون معمولا گفت و گو های آنها بیشتر از دو کلمه نمیشد. ادامه که میدادند به دعوا ختم میشد.


Join
@soklat





17.1K views21:57
Aprire / Come
2023-07-07 00:55:34






#دلارای
#part1163


جلوی لبخندش را گرفت تا به قهر های بچگانه دلارای نخندد. دخترک حساس تر از قبل شده بود. این حرف ها که در مقابل نیش و کنایه های گذشته چیزی نبود.

یقه پیراهن مشکی رنگش را صاف کرد و به سوال قبلی اش جواب داد:

- دارم میرم هنگامه رو بیارم.

کمی مکث کرد و گفت:

- شاید هومن هم بیاد!

دلارای دوباره نشست. از حوادث آگاه نبود و بسیار کنجکاو شده بود.

- چی شده که تو داری هومن رو میاری اینجا؟ اصلا نگفتی هنگامه چرا بیمارستانه؟

به طرف دلارای چرخید تا مستقیما صورتش را ببیند.

- مادرشون مرده. هنگامه رو با چاقو زدن. هومن هم یکم زخمیه. اون خونه دیگه امنیت نداره که برن اونجا!

زبانش بند آمد. این همه اتفاق برای خانواده کوچک آنان؟ دلش برای هنگامه سوخت. تنها امیدش مادرش بود که آن هم زیر خاک رفت.

- چ... چطوری؟
- رقیب های حاجی ریختن سرشون.

و بعد اضافه کرد:

- امروز بعد از ظهر هم تشییع جنازه اس. اگه لباس نداری سفارش بده بیارن.

کلافه سری تکان داد و از جا بلند شد تا به سرویس برود. هنوز به در نرسیده بود که دستش اسیر ارسلان شد. دوباره آن نگاه های تهدید آمیز.

- هر چقدر خواستی واسه هنگامه زر بزن! اما از جریان دبی و کلاب حرف بزنی زبونت رو واسه شام میبرم میپزم میذارم تو سفره. گرفتی دلی؟

گذشته آنقدر سیاه بود که نمی توانستند زندگی را از نو برای خود شروع کنند. پوزخندی زد و جواب داد:

- چیه؟ غیرت نداشتد اجازه نمیده که بگی زنم به خاطر سیر کردن شکم بچم اومده تو خونه خرابه خودم واسه کار.

دستانش را محکم دور مچ دلارای فشرد. تمام تلاشش را میکرد تا صدایش از درد در نیاید و هاوژین بیدار نشود. صورتش را نزیک صورت او کرد. نفس های داغش گردن دخترک را قلقلک میداد.

- زیاد لی لی به لالات گذاشتم دور برت داشته. بهت گفتم اگه تا الان به خاطر دزدیدن بچه ام جرت ندادم فقط واسه اینه که هاوژین از نبودت آسیب نبینه. ولی اگه بیشتر از این ادامه بدی چشم می بندم رو هاوژین و جواب رو مثل گذشته میدم!

موهای کوتاه دلارای را در مشتش گرفت و سرش را بالا کشید. بوسه ای محکم روی لب های نشاند و با همان اخم از اتاق خارج شد.






Join
@soklat





17.5K views21:55
Aprire / Come
2023-07-07 00:53:23






#دلارای
#part1162


تا نیمه های شب خیره بود به چشم های بسته ارسلان و هاوژین. لبخند از لبانش پاک نمیشد.

پدر و دختر آنقدر شبیه به هم بودند که حتی در خواب هم آشکارا قابل مشاهده بود. در خواب هم اخم هایشان را باز نمی کردند.

در برابر آن همه سختی و عذاب از کودکش مراقبت کرد تا در آخر همه چیزش به پدر ناسپاسش برود. اصلا مگر خودش هم این را نمیخواست؟ اینکه کودکش پسر باشد. مثل پدرش قوی بایستد نه مثل مادرش تو سری خور. حالا فرزندش دختر بود با ویژگی های پدرش.

این همان خانواده ای بود که هر شب در سر خود شکلشان میداد. این همان خانواده ای بود که رویایش را داشت. مهم نبود که ارسلان به خودش ذره ای عشق نداشته باشد. تنها میخواست آن بچه آینده ای چون خودش نداشته باشد.

***

از خواب بیدار شد. زود بیدار شده بود. شاید به خاطر آن خواب آسوده ای بود که بعد از چندین ماه به سراغش آمد. هنوز تا رفتن به بیمارستان و ترخیص هنگامه فرصت داشت پس تصمیم گرفت دوشی بگیرد.

آرام دست خود را از زیر سر دلارای و هاوژین بیرون کشید تا از خواب بیدار نشوند. حوله را برداشت و به طرف حمام رفت. برای خودش هم عجیب بود که تمام کار هایش را در سکوت انجام میدهد. دوشی سر سری گرفت و بیرون آمد.

بالاخره دل از رخت خواب کند. ارسلان سر جایش نبود. چشم چرخاند و او را جلوی آیینه یافت. مثل همیشه مرتب و آراسته. خمیازه ای کشید و روی تخت نشست. بدون گفتن صبح بخیری پرسید:

- کجا میری اول صبحی؟

در آیینه نگاهش را به او دوخت. پوزخندی زد.

- باید بهت جواب پس بدم دختر حاجی؟

سری به نشانه تاسف تکان داد و دوباره دراز کشید. خودش را مشغول هاوژین نشان داد.

- تو هیچ وقت آدم نمیشی ارسلان.



Join
@soklat





17.8K views21:53
Aprire / Come
2023-07-07 00:52:54 پارت پارت
17.8K views21:52
Aprire / Come
2023-07-06 12:25:30
اش اش
#هاژوین
23.1K views09:25
Aprire / Come
2023-07-06 00:36:39 دوستان گلم شرمندتونم ادمین پارت یه مشکلی برای پیش اومده امروز پارت نداریم
24.4K views21:36
Aprire / Come
2023-07-05 16:37:37 نه رمان تموم نشده
25.5K views13:37
Aprire / Come
2023-07-05 01:55:30






#دلارای
#part1161


کمی بعد حس کرد سر دلارای روی ساعدش است. لبخندی زد. دلارای و هاوژین هر دو روی یک دستش خوابیده بودند. چشم باز کرد و به هم خیره شدند.

چی کسی فکرش را میکرد آن روزی که دلارای پا به این خانه گذاشت و با خواست خود در مقابل ارسلان برهنه شد به اینجا ختم شود؟

چه کسی فکرش را میکرد زمانی که دنیای دخترانگی اش را به ارسلان بخشید و او برای دست نخورده بودنش عصبی شد به اینجا ختم شود؟

چه کسی فکرش را میکرد زمانی که از او تا حد مرگ کتک خورد و با دلی شکسته از خانه خارج شد به اینجا ختم شود؟

چه کسی فکرش را میکرد زمانی که دیگر عروس هومن شده بود و قرار بود نام او در شناسنامه فرزندش به عنوان پدر ثبت شود به اینجا ختم شود؟

چه کسی فکرش را میکرد زمانی که با پلیس به خانه ریختند و ارسلان مجبور شد او را عقد کند آن هم به زور و بدون حضور خانواده اش به اینجا ختم شود؟

حالا آن ها خودشان یک خانواده عادی بودند بدون احتیاج به والدین بی مهرشان! دخترشان را در میان خودشان قرار داده بودند و برای خوشبختی اش بودن کنار هم را به جان میخریدند آن هم در میان قومی که آبروی خانواده بر خوشبختی دختر برتری داشت!

حالا دلارای عاقل شده بود و مادر! عشق جاویدان و اساطیری ارسلان را نمی خواست‌. فقط میخواست تا ارسلان بتواند پدر خوبی برای دخترکش باشد. ارسلان هم نه از روی خودخواهی ک لجبازی بلکه از روی تعصب و علاقه میخواست این دو نفر همیشه در آغوشش بمانند.

خواسته ها و نظرات هر دو تغییر کرده بود. گویی تقدیر قصد داشت با این همه فراز و نشیب، آن دو را به این لحظه و تغییرات برساند. هر دو خود را دانا فرض میکردند و در اصل نادان بودند. اما حالا فرق میکرد. والدین دختر بچه ای بودنت که میدانست برای این دنیا زیادی پاک است. کنار هم قرار گرفتند تا درس بگیرند از حوادث گذشته. کنار هم قرار گرفتند تا بخشکانند ریشه جاهلیت خانواده هایشان را!

ارسلان دستی را که زیر سر دلارای بود به موهای او کشید و با دست دیگرش هاوژین را نوازش کرد.

- باید فقط به خاطر هاوژین گذشته رو فراموش کنیم و طوری وانمود کنیم که انگار یه خانواده عادی هستیم.

دلارای هم همین را میخواست اما ارسلان برای پابند کردنش قصد داشت تهدید کند.

- اگه قبول نکنی و هاوژین به خاطر تصمیمت آسیب ببینه بهت رحم نمیکنم دلی!

دلارای لبخندی زد و خودش را بیشتر به هاوژین و ارسلان چسباند.

- تو بیشتر از من نمیتونی به فکر هاوژین باشی ارس!



Join
@soklat





26.5K views22:55
Aprire / Come