Get Mystery Box with random crypto!

دلارای vip

Logo del canale telegramma soklat - دلارای vip
Argomenti dal canale:
Part
Indirizzo del canale: @soklat
Categorie: Uncategorized
Lingua: Italiano
Abbonati: 26.33K
Descrizione dal canale

کانال به نویسنده اصلی منتقل شد
هرگونه کپی برداری پیگرد قانونی دارد

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


Gli ultimi messaggi 22

2023-07-08 23:16:04






#دلارای

#part1170


- مامان شدن بهت نساخته دختر حاجی!

دلارای چشم غره ای رفت و در آیینه مشغول مرتب کردن موهایش شد. ارسلان نگاهی به هاوژین انداخت که روی تخت مشغول در اوردن کفش هایش بود. پشت به دلارای ایستاد و شالش را کشید. دلارای پوفی کشید و غر زد:

- ولم کن! حوصله مسخره بازی و دوباره حاضر شدن ندارم.

دست ارسلان به طرف گونه هایش رفت. با پشت دست گونه های استخوانی اش را نوازش کرد. بی توجه به غر غر های او پرسید:

- چرا انقدر لاغر شدی؟

دلارای پوزخند زد. واقعا نمی دانست؟ دستش را پس زد تا به طرف هاوژین برود. اما ارسلان محکم دلارای را در میان دست هایش محصور کرد. کلافه اخمی کرد و برای زودتر کنار رفتن ارسلان جواب داد:

- خرج خوراک و پوشاک بچم رو میدادم یا اجاره خونه و قبض آب و برق؟ دکتر همون موقع بهم استراحت داد و گفت زایمانت سنگین بوده. ولی من از همون روز اول کار کردم. گفت باید ویتامین و پروتئین مصرف کنی ولی...

با حس لب های داغ ارسلان روی گردنش خاموش شد. بی رحمانه میبوسید و ملاحضه چند روز مهمان بودن خواهر و برادرش را نمیکرد.

دلارای در آن لحظه همچون تشنه ای بود که به آب رسیده. حس میکرد بوسه هایش به قدری داغ هست که یخ میانشان را آب کند. دست های ارسلان که روی کمرش بود، آرام تا شانه هایش بالا آمد.

صورتش را به سر دخترک چسباند و عمیق بویید. گویی میان عطر آن مو ها دنبال آرامش می گشت. ولی همان موهای کوتاه باعث اصلی ویرانی اعصابش بود. همچنان منتظر بود تا در فرصتی مناسب به دبی برود و جمیله را به خاک سیاه بنشاند.

دلارای سرش را به سینه او تکیه داد و چشمانش را بست. لعنت به این مرد با جاذبه عجیبش! چرا هر کاری میکرد قلب دلارای بیشتر عاشقش میشد؟ چرا با دست پس میزد و با پا پیش میکشید؟ هر گوشه ای از قلبش را که مسدود میکرد ارسلان راه دیگری را برای ورود میافت.

غرق یکدیگر بودند و غافل از آن دختر بچه ای که با تعجب به پدر و مادرش خیره است.



Join
@soklat





7.7K views20:16
Aprire / Come
2023-07-08 23:14:30






#دلارای

#part1169


تا قبل از رسیدن غذا، برای خود و هاوژین لباس های مشکی مناسب سفارش داد‌. دعا کرد تا زمان مناسب برسد. به هنگامه هم برای خرید اصرار کرد، ولی هنگامه طبق معمول دوست نداشت از پول ارسلان خرج کند.

ناهار رسید و همه سر میز نشستند. درست مثل یک خانواده. هر کسی در فکری بود. کنار هم نشستن هر یک از این افراد یک معجزه بود‌. مسائل آنقدر سریع پیش رفت که هیچ کدام نمی دانستند چه شد که حالا کنار یکدیگرند.

بعد از ناهار بلند شد تا آماده شود. هرکس تنها بود ولی آماده کردن خودش و هاوژین وقت میگرفت. هاوژین مدام غر میزد و دلش خواب میخواست. دلارای با ذوق، آن کفش های کوچک دخترانه را به طرف بچه گرفت.

- ببین مامان این جی جی هارو! چه خوشگلن! میخوام بپوشونم به پای دخترم. بپوشونم مثل پرنسس ها بشه هاوژین مامان.

هاوژین بی توجه به ذوق مادرش اخم داشت. با لج کفش هارا از جلوی چشمانش پس زد. دلارای با اخمی مصلحتی خندید.

- اصلا تو و بابات آفریده شدید که ذوق منو کور کنید.

هاوژین در تمام مدت بهانه میگرفت و دلارای هم وعده میداد که بعد از اتمام کارش اجازه خواب را به او میدهد.

سارافن مشکی رنگ زیبایی را که همین چند ساعت پیش خریده بود را تن هاوژین کرد. پوست سفیدش در آن لباس مشکی برق میزد و دلارای قربان صدقه اش میرفت. هاوژین اما شاکی بود از دامن تور لباس که اذیتش میکرد. دامن را با دست کشید تا به پوستش برخورد نکند. با اخم لب زد:

- نه! اَخ!

دلارای ابرو بالا انداخت.

- اَخ چیه مامان؟ لباس به این خوشگلی.

کفش های کوچک مشکی را که به اندازه کف دست بودند، به هاوژین پوشاند و بعد از زدن هد مشکی گلدار به سرش او را روی تخت رها کرد تا بخوابد.

خودش هم که کاری نداشت. شلوار، مانتو و شال مشکی اش را پوشید. به نظر خودش که آماده بود اما با داخل شدن ارسلان به اتاق همه چیز تغییر کرد. آرام نزدیک دلارای شد که در آن مانتوی مشکی کوتاه، لاغر تر به نظر میرسید.


Join
@soklat





8.0K views20:14
Aprire / Come
2023-07-08 23:13:50 پارت داریم
8.0K views20:13
Aprire / Come
2023-07-07 23:56:44 پارت داریم یکم دیگه
3.9K views20:56
Aprire / Come
2023-07-07 12:43:56 بره رو ۵ کا
7.4K views09:43
Aprire / Come
2023-07-07 01:16:47 یعنی عاشق برادرش بوده ؟ از نظر نفس که نه !
16.7K views22:16
Aprire / Come
2023-07-07 01:16:29 یعنی عاشق برادرش بوده ؟ از نظر نفس که نه !
16.8K views22:16
Aprire / Come
2023-07-07 01:05:54 هفت پارت تقدیم نگاهتون

ری اکشن قلب یادتون نره
16.9K views22:05
Aprire / Come
2023-07-07 01:05:15






#دلارای

#part1168


ابرو های هومن و هنگامه در هم فرو رفت. این مرد عامل تمام بدبختی هایشان بود؛ تمام بی پدری ها، نداری ها، حسرت ها و حالا بی مادری آن ها. ارسلانی که یک عمر همه او را نصیحت میکردند میخواست هومن و هنگامه و حتی دلارای را نصیحت کند. شاید میخواست آن ها هم در برابر حاجی کمر راست کنند.

- اون مرد همیشه هست و خواهد بود. توی لحظه های شادی برای خراب کردنش و توی غم برای بدتر کردنش.

پوزخندی زد و رو به هومن گفت:

- از نظر تو من همیشه فرزند ناسپاس حاجی بودم که قدر پدر به این خوبی رو ندونستم. ولی بالاخره فهمیدی که کی بده. نمیگم من خوبم ولی حاجی اصلا اون بنده خدایی نیست که از خودش نشون میده.

با سر به هنگامه اشاره کرد.

- من پنج سال پیش همه چیز رو به هنگامه گفتم. زمانی که حاجی میخواست دختر دوازده ساله اش رو بده به یه مرد سی ساله. واسش پدری نکرده بود که بخواد واسش تعیین و تکلیف کنه. منم تهدید کردم که اگه هنگامه ازدواج کنه جریان رو به تو هم میگم.

دست های هنگامه مشت شد و صورت هومن از خشم سرخ. از این جریان با خبر نبود! ارسلان چند قطره ای از شربت را نوشید و ادامه داد:

- امروز کور باشید واسه دیدن حاجی! نه طوری رفتار کنید که انگار میخواید سر به تنش نباشه. نه یه طوری بغلش کنید که انگار بهش محتاجید. نادیده اش بگیرید. مثل تموم سال هایی که اون شمارو نادیده گرفت.

رو به دلارای کرد و گفت:

- درباره تو هم صدق میکنه. خانواده تو هم اونجا هست.

دلارای حرفش را قطع کرد.

- خانواده من اینجاس ارس!

گفت و ندانست دل تک تکشان را نورانی کرده. خانواده! همه خانواده ای بودند از بچه های نادیده گرفته شده. اینجا بودند تا کنار هم باشند برای نادیده گرفتن کسانی که یک عمر آنان را بی ارزش کردند.

جو خشک بود و سرد که هاوژین دست و پا زنان به طرف هومن رفت. هیچ کس حواسش به دخترک نبود. پای هومن را چنگ زد و خود را بالا کشید. هومن سرش را خم کرد و هاوژین با دیدن او به اشتباه صدایش زد.

- اش؟

همه خندیدند به جز ارسلان. هومن و ارسلان از نظر چهره شباهت زیادی باهم داشتند. دلارای از همین شباهت ها پی به برادر بودنشان برده بود. هاوژین هم او را با پدرش اشتباه گرفت. ارسلان خم شد و او را صدا زد.

- به کی میگی ارس؟ من اینجام بچه!

هاوژین سرش را چرخاند و با دیدن ارسلان جیغی از سر ذوق کشید. به طرفش رفت و ارسلان بوسه ای محکم روی سرش کاشت. همه با شیرینی هاوژین تجدید قوا میکردند برای لحظات رویارویی چند ساعت دیگر.







Join
@soklat





17.1K views22:05
Aprire / Come
2023-07-07 01:02:56






#دلارای

#part1167


ارسلان چشم غره ای به هنگامه رفت.

- نخیر. بچه گشنه نیست. عمه وحشیش گازش گرفت.

هنگامه زبانش را بیرون آورد و برای ارسلان شکلک در آورد. دلارای با قاشق کمی از شربت را به خورد هاوژین داد تا ناهار برسد. ارسلان گفته بود کاری نکند و غذا از بیرون سفارش میدهد.

ارسلان و هومن خیلی سرد مشغول صحبت درباره مراسم شدند. هنگامه دلارای را کنار خود نشاند. دلارای از نگاه کنجکاو او میتوانست سوال هایش را بفهمد. هنگامه با صدایی آهسته پرسید:

- کجا بودی دلی؟ این چه کاری بود کردی؟ میدونی چقدر نگران تو و بچه بودیم؟ دوستات مدام درباره ات از من سوال میپرسیدن. اون دوستت مانیا که چند بار اومد دم در خونه شما!

دلارای سرش را پایین انداخت. چه میگفت؟ اینکه اگر میماندم برادرت مرا در خیابان می انداخت؟ یا اگر میماندم جان فرزند در بطنم را میگرفت؟ هنگامه دست دلارای را گرفت:

- میدونم داداش میخواست باهات چیکار کنه. ولی خب حداقل به ما یه خبر میدادی! آزاده تمام بیمارستان های شهر رو گشت.

دلارای بغض کرد اما سعی میکرد صدایش نلرزد.

- تو چه میدونی من چی کشیدم تو این چند ماه!
- نیاز به گفتن نیست. از حالو روز الانت معلومه.

نفسی عمیق کشید تا اشک هایش نریزد. لبخندی زد و گفت:

- میشه دیگه از گذشته حرفی نزدیم؟

هنگامه سکوت کرد و سری تکان داد. دلارای تازه یاد فوت مادر او افتاد. آرام گفت:

- بابت مادرت هم متاسفم. خدا بیامرزتش.

هنگامه لبخندی زد و اشکی از گوشه چشمش جوری شد.

- خیلی براش خوشحالم دلی.

آرام اشکش را پاک کرد و گفت:

- نه اینکه سربارم بوده باشه و بابت مرگش خوشحال باشم. نه! واسه خودش میگم که بالاخره راحت شد از این زندگی لعنتی.

قبل از اینکه جوابش را دهد صدای ارسلان بلند شد.

- درباره تشییع جنازه و مراسم امروز...

همه توجه ها به طرف او جلب شد. ارسلان نگاهی بین هومن و هنگامه رد و بدل کرد.

- حاجی قطعا میاد.






Join
@soklat





16.8K views22:02
Aprire / Come