2023-07-07 01:02:56
#دلارای
#part1167
ارسلان چشم غره ای به هنگامه رفت.
- نخیر. بچه گشنه نیست. عمه وحشیش گازش گرفت.
هنگامه زبانش را بیرون آورد و برای ارسلان شکلک در آورد. دلارای با قاشق کمی از شربت را به خورد هاوژین داد تا ناهار برسد. ارسلان گفته بود کاری نکند و غذا از بیرون سفارش میدهد.
ارسلان و هومن خیلی سرد مشغول صحبت درباره مراسم شدند. هنگامه دلارای را کنار خود نشاند. دلارای از نگاه کنجکاو او میتوانست سوال هایش را بفهمد. هنگامه با صدایی آهسته پرسید:
- کجا بودی دلی؟ این چه کاری بود کردی؟ میدونی چقدر نگران تو و بچه بودیم؟ دوستات مدام درباره ات از من سوال میپرسیدن. اون دوستت مانیا که چند بار اومد دم در خونه شما!
دلارای سرش را پایین انداخت. چه میگفت؟ اینکه اگر میماندم برادرت مرا در خیابان می انداخت؟ یا اگر میماندم جان فرزند در بطنم را میگرفت؟ هنگامه دست دلارای را گرفت:
- میدونم داداش میخواست باهات چیکار کنه. ولی خب حداقل به ما یه خبر میدادی! آزاده تمام بیمارستان های شهر رو گشت.
دلارای بغض کرد اما سعی میکرد صدایش نلرزد.
- تو چه میدونی من چی کشیدم تو این چند ماه!
- نیاز به گفتن نیست. از حالو روز الانت معلومه.
نفسی عمیق کشید تا اشک هایش نریزد. لبخندی زد و گفت:
- میشه دیگه از گذشته حرفی نزدیم؟
هنگامه سکوت کرد و سری تکان داد. دلارای تازه یاد فوت مادر او افتاد. آرام گفت:
- بابت مادرت هم متاسفم. خدا بیامرزتش.
هنگامه لبخندی زد و اشکی از گوشه چشمش جوری شد.
- خیلی براش خوشحالم دلی.
آرام اشکش را پاک کرد و گفت:
- نه اینکه سربارم بوده باشه و بابت مرگش خوشحال باشم. نه! واسه خودش میگم که بالاخره راحت شد از این زندگی لعنتی.
قبل از اینکه جوابش را دهد صدای ارسلان بلند شد.
- درباره تشییع جنازه و مراسم امروز...
همه توجه ها به طرف او جلب شد. ارسلان نگاهی بین هومن و هنگامه رد و بدل کرد.
- حاجی قطعا میاد.
Join
@soklat
16.8K views22:02