Get Mystery Box with random crypto!

کانال داستان

Logo del canale telegramma vghhdfhjjfd - کانال داستان ک
Logo del canale telegramma vghhdfhjjfd - کانال داستان
Indirizzo del canale: @vghhdfhjjfd
Categorie: Uncategorized
Lingua: Italiano
Abbonati: 819

Ratings & Reviews

4.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


Gli ultimi messaggi 2

2023-06-08 20:20:40 ید پسرم باشه
گفتم آره بابایی قربونت بشه خلاصه گفت خونمون چند تا کوچه پایین تره و اون روز الکی اينجا پیاده شده منم گفتم اینم میدونستم و خندیدم خلاصه پیادش کردم و با روبوسی خدافظی کردیم…
نوشته: فرهاد
ادامه...
44 views17:20
Aprire / Come
2023-06-08 20:20:34 دمو زدم به اون راه گفتم مگه غیر دوستی چیز دیگه ای هم میشه که گفت نه و سرش انداخت پایین خلاصه نزدیک بود برسیم شمارش رو گرفتم و پیاده شد و رفت حس کردم مسیر واقعیش پیاده نشد ولی خب درکش میکردم سخت بود اعتماد کردن خلاصه رفتم هتل و دوستام هم مشغول حرفا و شوخی های بی نمک بودن ولی من انگار تو جمع نبودم دلم برا امید تنگ شده بود باورم نمیشد اینقدر بهش حس عاطفی دارم با خودم میگفتم فرهاد تو تهران اینقدر کون و کس کردی مگه این پسر چی داره ک اینقدر تو فکرشی چن ساعت بعد دم غروب اس دادم بهش فرهادم و اونم جواب داد سلام خوبی آقا فرهاد و حرفای معمولي زدیم یهو طاقت نیاوردم گفتم امید من خیلی دلتنگ تو شدم میشه شب ببینمت اونم گفت آخه بابام اینا خیلی گیرن نميشه شب دیر وقت برم بیرون کلی اصرار کردم آخر قبول کرد بیاد رفتم دنبال همونجا ک پیادش کرده بودم بعد ۱ دقیقه دیدم یه پسر با ست مشکی اومد چقدر تو اون لباس ها خوشگل تر شده بود
یه تیشرت ساده مشکی با شلوار مشکی و کتونی آل استار صورتی سوار ماشین شد گفت بابام رفته بود بیرون زود اومدم خلاصه حرکت کردیم گفتم کجا بریم گفت بریم کافه من تو خونه محدودیت دارم نمیتونم قلیون بکشم گفتم ای به چشم شما دستور صادر کن دیدم با یه ژست لوس وار و لبخند ریز بهم نگاه کرد و گفت شما چرا اینقدر مهربونی منم گفتم با پسری با شخصیتی مثل شما مگه میشه مهربون نبود بهش گفتم شام خوردی گفت آره چن بار اصرار کردم بریم اول شام بخوره ولی گفت شام خورده خلاصه رفتیم کافه و من کلی پر حرفی کردم و مزه پروندم بر خلاف من اون ساکت و خجالتی بود چن باری تو کافه گفت خیلی تنهاست و هیچ دوستی نداره و خودشم نمیتونه با افراد همسن خودش دوست باشه
یکم که حرف زدیم و من از شغلم گفتم و گفتم مجردم انگار خوشحال شد اونم بهم اعتماد کرد و گفت یه خواهر داره ازدواج کرده و پدرش معتاده و خودشم ۱۶ سالشه و امسال انتخاب رشته داره خیلی دلم براش سوخت ولی این حرفاش باعث شد بیشتر بهش حس عاطفی پیدا کنم از کافه اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم یکم حرکت کردیم دیدم امید همش به من زل زده منم با لحن شوخی گفتم اینجوری نگام می‌کنی نمیگی تصادف میکنم خخخ
یهو دیدم احساسی شد گفت آقا فرهاد من با بقیه پسرا فرق دارم مثل اونا نیستم منم حس کردم میخواد بگه گی هستش ولی می‌خواستم خودش اعتماد کنه و بهم بگه گفتم چه تفاوتی داری عزیزم گفت نمیتونم بگم ازم متنفر میشی گفتم نه عزیزم قول میدم رفتارم باهات عوض نشه چند بار اصرار کردم گفت لطفا بیخیال این موضوع بشید ک منم گفتم چشم هر چی شما دستور بدی یهو دیدم بغض کرد و بغلم کرد باورم نمیشد اینقدر احساسی باشه منم یه دستم ب فرمون بود با یه دستم نوازشش میکردم و سرشو چن بار بوس کردم گفتم قربونت بشم عزیزم ماشین زدم کنار و به صورتش که به سینم چسبیده بود نگاه کردم چقدر خوشگل بود تو اون حالت نتونستم خودمو کنترل کنم و بوسش کردم ک دیدم چشماش بسته و لبشو آورده جلو منم متوجه شدم و لباش میک میزدم کیرمم تو چن ثانیه سفت سفت شده بود و از زیر شلوار پارچه ای طوسی مشخص بود چون کیرم خیلی کلفته ولی کوتاهه همینجوری چند دقیقه لب گرفتیم و دیدم آروم دستش برد سمت کیرم گفت میشه بهش دست بزنم گفتم آره عزیزم چرا که نه یکم دست زد و بازم سرشو گذاشت رو سینم گفت میشه بریم سمت خونه گفتم چشم و اصراری به ادامه داستان نکردم
نزدیک خونش بودیم گفت ازم متنفر نشدی گفتم چرا گفت چون من گی هستم منم گفتم از اولشم حس کردم گی هستی ولی می‌خواستم خودت بگی اونم با حالت خوشحالی گفت میشه بابای من باشی شاید باورتون نشه ولی واقعا دوست داشتم ام
44 views17:20
Aprire / Come
2023-06-08 20:20:34 سکس با پسرم امید (1)
1402/03/17
#مرد_میانسال #نوجوان #گی

سلام اسمم فرهاده ۴۸ سالمه قدم ۱۷۶ وزنم ۸۰ بدنم پرمو و قیافم معمولی ساکن تهرانم کارمند شرکتم و بایسکشوال هستم شاید این داستانم خیلی رو محور جنسی نباشه ولی از دل ی حقیقت بیرون میاد سال ۹۶ بود برای مسافرت تابستون با دو تا از دوستای قدیمیم رفته بود زنجان رفتیم یه رستوران غذای سنتی زنجان (جغور بغور) بخوریم خلاصه بعد کلی بگو بخند و شوخی با دوستام از رستوران اومدیم بیرون و رفتیم بازار گردی وسط شلوغی جمعیت چشمم به یک پسر نوجوان افتاد خیلی زیبا بود چشم‌های مشکی با قد متوسط و اندامی لاغر و باسن خیلی کوچولو و پوست روشن نمی‌دونم چرا ولی حس عجیبی بهش داشتم انگار حس جنسی نبود یه حس خاصی بود یه کم بهش خیره شدم ک یهو دوستم صدام کرد فرهاد کجایی بیا بریم دیگه ولی من دلم نمیخواست بیخیال اون پسر بشم و دیدم اون پسر وارد نقره فروشي شد به دوستام گفتم برم ببینم انگشتر دارن برای داداشم بگیرم شما هم یه دوری بزنید چون حوصله غر زدن هاتون موقع خرید انگشتر رو ندارم با عجله نمیخوام خرید کنم اونا هم خندیدن گفتن باشه ولی زود بیا خلاصه وارد نقره فروشی شدم اون پسر زیبا و خاص هم اونجا خریدی داشت چند تا سوال الکی از فروشنده کردم و گفتم مسافرم این حرفا تا اون پسر متوجه حضور من بشه ولی انگار نه انگار خیلی ساکت و آروم بود با خودم گفتم چیکار کنم تا بهم توجه کنه دیدم ی جفت پیرسینگ حلقه ای گیره ای گرفته از اینا ک نیازی نیست گوشت سوراخ باشه با خودم گفتم ایول یعنی ممکنه این پسره گی باشه
زود یه انگشتر خریدم همزمان با پسره از مغازه خارج شدم دلو زدم به دریا گفتم فرهاد میخواد چی بشه نهایت بهت میگه برو مزاحم نشو دیگه از پشت صداش کردم ببخشید دوست عزیز برگشت نگاه کرد گفت بله گفتم این پیرسینگ ها که خریدی حتما باید گوش سوراخ باشه تا بتونی بندازی یکم مکث کرد و با لحن استرس دار گفت نه آقا قفلیه نیازی نیست گوشتون سوراخ باشه باورم نمیشد ته لهجه ترکی شیرینی ک داشت منو بیشتر جذب خودش کرده بود گفتم شرمنده من از تهران اومدم مسافرم میشه جاهای گردشگری اینجا رو نشونم بدی با لحنی سرد گفت نه ببخشید من نمیتونم و رفت حس تلخی تو وجودم داشتم انگار قلبم پیش اون پسر جا مونده بود ولی بیخیال نشدم باز افتادم دنبالش گفتم جایی میری من ماشین دارم بیرون بازار دوباره باهاش حرف زدم این سری انگار اونم بهم توجهش جلب شد گفت آخه مسیرم دور نيست گفتم مشکلی نداره منم تنهام دنبال یه هم‌صحبت با شخصيتي مثل شمام اینو که گفتم یهو انگار ته دلش می‌خواست بهم ابراز علاقه کنه برگشت گفت شما که اهل زنجان نیستی گفتم نه عزیزم من تهرانم سه روز دیگه هم برمیگردم یهو گفت باشه من میخوام برم خونه ۱۵ دقیقه راهه گفتم مشکلی نداره و باهاش پیاده تا بیرون بازار رفتم دوستام هم چند بار زنگ زدن گفتم یه دوست قدیمی رو اتفاقی دیدم شما برید هتل من میام خلاصه سوار ماشین شدیم بهش گفتم مسیر بلدی که گفت آره از بچگی اینجا بزرگ شدم بعد گفت اسمم امید هستش شما چی گفتم منم فرهادم ک گفت خوشبختم آقا فرهاد منم دیونه اون لهجه شیرین و صورت معصومش شده بودم گفتم خیلی خوشحالم از دیدنت دلم میخواست بغلش کنم ولی خب نمیشد گفت راستی داستان پیرسینگ رو الکی پرسیدی آره و یه نیش خند زد و سرش انداخت پایین گفتم آره خب چیکار کنم افتخار هم صحبتی که نمیدادی گفت آخه فکر کردم بچه اینجایی چون بچه های اينجا قابل اعتماد نیستن منم گفتم نه عزیزم خیالت راحت باشه من هیچوقت اذیتت نمیکنم از وقتی دیدمت خیلی حس خوبی دارم بهت امید در جواب گفت اگه دوس داری دوست باشیم ولی فقط دوست ها نه چیز دیگ منم گفتم چشم و خو
39 views17:20
Aprire / Come
2023-06-08 20:20:18 دست کشیدم که احمد نیز دست برد به شلوار من. بازش کرد و کشید پایین، پیراهن من و خودش را هم داد بالا تا باسنم به ران‌ها و پشتم به شکم و سینه احمد خوب بچسبد. کیر احمد خیلی داغ بود برای اولین‌بار باسنم چنین چیزی را تجربه می‌کرد. چند لحظه که گذشت احمد همین‌ طوری بین باسنم عقب و جلو می‌کرد و حشری شده بود منم کیف می‌کردم و خودم را در بغل یک مرد می‌دیدم. پس از چند لحظه ابتدا آب من آمد و آرام شدم و هم پشیمان اما گذاشتم احمد نیز ارضا شود. آب احمد هم آمد و لای باسن و سوراخ و تخم‌هایم را خیس کرد. بلند شدم رفتم سر جای خودم و خوابیدم. دست می‌بردم برای باسن و دم سوراخم، همه خیس از آب کیر احمد شده بود و یک حالت لغزنده‌ی چسبناک داشت. ناراحتی و پشیمانی لحظه‌ی سراسر وجودم را پر کرد که چرا چنین کاری کردم حس خوبی نداشتم و خوابیدم. فردا کمی از احمد می‌شرمیدم اما او برخش نمی‌آورد و کاملا عادی بود.
خلاصه که این داستان بین من احمد چندین بار تکرار شد. شبانه من می‌رفتم زیر لحاف احمد، باسنم را می‌دادم سمت کیرش، احمد هم چند لحظه‌ای سر کیرش را به سوراخم و اطرافش می‌مالید، هر دو ارضا می‌شدیم و من بر می‌گشتم. من اما هیچ‌گاه نمی‌خواستم از این حد و مرز بگذریم. در یکی از شب‌ها فکر کنم شش نفری در آن اتاق بودیم، من رفتم کنار احمد، احمد همواره به خودش می‌رسید و بوی خیلی خوبی می‌داد و به تمام معنا یک‌ جوان دل‌پسند بود. رفتم مثل همیشه کار را شروع کردیم. من همیشه کمی از آب دهنم را سر کیر احمد می‌مالیدم تا اذیت نشیم. آن شب نیز کیر احمد و لای باسن خودم را خیس کردم. احمد سر کیرش را دم سوراخم می‌گذاشت و کمی فشار می‌داد، من کمی عقب می‌کشیدم تا همین‌طوری ارضا شویم. نمی‌دانم چه شده بود که هردو دیر دوام کردیم. عرق کرده بودیم و تمام نمی‌شد. همین‌طوری چند باری من خیس کردم و‌خشک شد. هردو به پهلو خوابیده بودیم. این بار احمد آب دهانش را گرفت، هم سر کیر خودش مالید و هم لای باسن و دم سوراخ من که بیشتر کیف می‌کردم. دو سه باری لای باسنم عقب و جلو کرد، یک دفعه پرید و خیلی سریع مرا روی شکم خواباند و خودش را انداخت پشتم. با عجله زیادی کیرش را فشار داد که فکر می‌کنم سر کیرش کمی رفت داخل و اندکی احساس درد کردم. فورا خودم را از زیر احمد کشیدم کنار و متوجه شدم که احمد، با همان سرعت مفصلا ارضا شده است و آب زیادی ریخته بود لای باسن و پشتم. سوراخم کمی حالت شبه درد داشت و خیلی ناراحت شدم. رفتم سر جایم تا دیروقت شب بیدار بودم و تصمیم گرفتم دیگر کنار احمد نروم و هرگز نرفتم. بابت طولانی‌شدن داستان عذرخواهی می‌کنم. لطفاً اگر نظری دارید محترمانه بیان کنید، فحش و دشنام در شمار نظر و دیدگاه نیست.
نوشته : میثم
39 views17:20
Aprire / Come
2023-06-08 20:20:09 پاهام سفت می‌شد. گفتم برو احمد این چه کاری است که می‌کنی؟ گفت اشکال ندارد خانم، من مردم و باید نشان دهم. منم مثلاً عصبانی شدم و دستم را بردم بین پاهایم و‌ کیر احمد را محکم فشار دادم یعنی که من راضی نیستم اما سفتی کیرش دیوانه‌کننده بود و از خودم هم سیخ شد. وقتی متوجه شد که از من سیخ شده فورا برخاست و گفت دیوانه الان مرا خراب میکنی و رفت. من داشتم می‌تپیدم که کاش یک‌بار دیگر احمد بیاید. دیگر شرم و کم‌رویی از بین مان برداشته شده بود و من جرأت یافته بودم که می‌توانم در شرایط مناسب به احمد نزدیک شوم. تا یک‌مدتی هروقت احمد را تنهایی می‌دیدم، یک ماچ محکم از لب‌هایش می‌گرفتم و او هم همین کار را می‌کرد و دلم واقعا خوش بود، اما از طرفی نگران لورفتن این رابطه و مسیری که قرار گرفته بودم نیز بودم.
من که همیشه دنبال فرصت بودم، در یک دم غروبی دیدم که همه در زمین فوتبال مشغول بازی هستند ولی احمد نیست. از یکی پرسیدم گفتم احمد جایی رفته؟ گفت نه می‌گفت خسته ام شما بروید بازی کنید من کمی بخوابم. منم که ته دلم از خدا چنین فرصتی را می‌خواستم، بهانه ا‌ی جور کردم و سریع خودم را رساندم خوابگاه. رفتم که احمد در همان اتاق همیشگی، خوابیده و لحاف نازکی را رویش کشیده ولی به نظر بیدار است. صدا کردم جواب نداد. رفتم لحاف را کمی کنار زدم و گفتم بلند شو تنبل فوتبال بازی کن، آمدی خوابیدی تو مثلاً مردی؟ گفت آری مگر ندیدی که مردم؟ گفتم خوب نه!!! سر شوخی گفتم بگذار ببینم چگونه است که اینقدر میگی مردم… خودم رفتم زیر لحافش. چند دقیقه‌ای گذشت، من می‌شرمیدم ولی احمد مرا بغل کرد و یک ماچ محکم از لبم گرفت گفت بخواب خانومم. منم که جرأت یافته بودم، دستم را رساندم به کیر احمد که خیلی سفت شده بود و تکان تکان می‌خورد. احمد هم چیزی نمی‌گفت انگار خیلی رو نمی‌داد. تلاش کردم که از زیر شلوار و شورت لمسش کنم، نگذاشت و خودش را کنار کشید. من هم دوباره سمت خودم کشیدم. احمد داغ شده بود ماچ می‌کرد، نفسش تند شده بود و سفتی کیر و درشتی لبش مرا نیز فوق‌العاده حشری کرده بود. همین‌طوری چند بار از روی شلوار کیرش را بین پاهایم فشار داد و ارضا شد. مرا رها کرد و خودش از اتاق بیرون رفت. دیدم لحاف و لباس من هردو خیس شده از آب کیر احمد. من دیگه احمد را بدست آورده بودم و غمی نداشتم. راهی سنجیدم تا من و احمد هم‌ اطاق بشیم، شب اولی که هم ‌اطاق شدیم، من از احمد کمی دورتر بودم و در اتاق غیر از من و احمد دو تا از بچه‌ها نیز بودند. وقتی شب به پختگی رسید و مطمئن شدم که همه خوابند، آهسته بلند شدم و رفتم سمت بستر احمد. دیدم در خواب عمیق است. کمی استرس داشتم که مبادا بترسد یا نخواهد یا آن دو تا بیدار شود… زیر لحاف احمد خوابیدم و کمی مثلاً تکانش دادم که بیدار شود. بیدار شد و می‌خواست بگه که است؟ که گفتم هیس!!! منم. دیگه آرام شده بودم. احمد چندتا بوسه گرفت ولی خوابش زیاد بود و پس بخواب رفت. من بی‌طاقت بودم و باید کاری می‌شد. همین‌طوری تکان تکان می‌خوردم لحظه به لحظه احمد را بیدار می‌کردم. آخر پشتم را سمت احمد کردم و خوابیدم. این‌بار احمد تحریک شد و حس می‌کردم که کیرش از روی لباس، بین باسنم دارد سیخ می‌شود. این بهترین لحظه بود. احمد از خواب پرید و نفسش تند شده بود. من هم دستم را بردم سمت کیرش، دیدم خیلی سیخ شده و داغ است. دستم را از زیر شلوار بردم اما این بار مانع نشد. وقتی دستم به کیر احمد رسید، لذتی وصف‌ناشدنی داشت. داغ و سفت اما کمی بطرف پایین انحراف داشت یعنی قلمی نبود. حدود شاید ۱۵ سانت می‌آمد. چند دقیقه کیر و تخم‌های احمد را
38 views17:20
Aprire / Come
2023-06-08 20:20:09 شب آخر من و‌ احمد
1402/03/17
#گی #افغان

-من از بچگی پسر سربه زیر و کمرویی بودم و خیلی در جمع بچه‌ها دیده نمی‌شدم. وقتی مدرسه را شروع کردیم من از همه هم‌‌کلاسی‌هایم کوچک‌تر بودم و چون خانه مان از مدرسه دور بود، شب‌ها در خوابگاه مدرسه می‌ماندیم. از نوجوانی فهمیدیم تمایل به هم‌جنس دارم ولی به شدت خودم را کنترل می‌کردم تا کسی متوجه نشود. ولی نمی‌شد؛ در بین ما احمد از همه بزر‌گ‌تر بود و قیافه نسبتا جذابی داشت و هم پسری با شخصیت‌تر و آرام‌تر نسبت به دیگران بود. من کم کم نسبت به احمد حس عاشقانه پیدا کردم و روزهای که نمی‌دیدم تقریبا بی‌تاب می‌شدم. احمد تازه سبیل درآورده بود و با تیغ از ته می‌زد. وقتی تازه سبز می‌شد برای من واقعا دیدنی بود. احمد اما نسبت به همه کم‌تر شوخی می‌کرد و کمی بنظر مذهبی می‌آمد و این مرا بیشتر نگران می‌کرد. گاها که مدرسه خلوت می‌شد و فقط ما چند تایی که خواب‌گاهی بودیم، تنها می‌ماندیم، شیطنت بچه‌ها گل می‌کرد و بزرگ‌ترها در قالب شوخی حرف‌هایی مثل «من امشب با فلانی می‌خوابم و قیافه فلانی مثل دختر می‌ماند و بدرد کردن می‌خورد…» به کوچک‌ترها می‌گفتند و باز هم در این میان از همه ساکت‌تر من و احمد بودیم. کم کم چند ماهی گذشت و این روال عادی شد. یکی از روزها که پسران بزرگ‌تر، کوچک‌ترها را اذیت می‌کرد و می‌گفت فلانی خانم منه و این و آن، شلوغ شد و سر شوخی هرکه یکی را می‌بوسید رها می‌کرد. اما در کمال تعجب احمد نیز امروز قاطی شده بود. یکی دو تایی را گرفت و رها کرد، آمد سمت من. من فرار کردم طرف اتاقی کوچکی که سمت جنوب حیاط مدرسه بود و خالی بود. احمد تا دم در آمد، چون دید من داخل اتاق شدم می‌خواست منصرف شود و برگردد، ولی من سر لج آوردم و گفتم اگر مردی بیا!!!
گفت میایم، گفتم اگر مردی بیا… آمد داخل اتاق و مرا گرفت محکم بغل کرد. با عجله طرف راست صورتم را ماچ کرد و می‌خواست رها کنه که من هم بالا پریدم و قسمت بالای لبش که تازه سبیل در‌آمده بود را ماچ کردم. درشتی پشت لبش حس دیوانه‌کننده‌ی می‌داد. احمد شوکه شده بود و با چشمان بازتر نگاهم می‌کرد. او هم دوباره ماچ کرد و رفت، اما من دلم داشت از سینه می‌پرید بیرون که چه می‌شود؟! این چه کاری بود؟! احمد چه فکر خواهد کرد و هزاران فکر دیگر. هر روزی که می‌گذشت، من بیتاب‌تر می‌شدم اما احمد بی‌تفاوت بود و به رخش نمی‌آورد. شاید هم او از من پخته‌تر بود و از فاش‌شدن این حریم شخصی می‌ترسید.
در یکی از روزها که تعدادی کمی مانده بودیم، من در همان اتاقی که من و احمد هم‌دیگر را بوسیدیم، دراز کشیده بودم و در فکر این بودم که آیا گذر احمد به این طرف خواهد افتاد یا خیر؟ قریب یک ساعت گذشت و من چندبار از پنجره نگاه کردم، دیدیم خبری نیست و کسی دیده نمی‌شود‌. کم کم اعصابم خراب می‌شد و کم‌حوصله شده بودم که در باز شد. دیدم احمد است. قلبم داشت کنده می‌شد که چه تصادفی نیکی! احمد آمد و با خودش زمزمه می‌کرد نمی‌دانم شعری می‌خواند یا چیزی دیگری درست نمی‌فهمیدم. چیزی از اتاق برداشت و‌ می‌خواست خارج شود که من خودم را تکان دادم و با شوخی گفتم چرا آدم را بخواب نمی‌گذاری و سروصدا میکنی؟!!! گفت حرف نزن این وقت روز فقط خانم‌ها می‌خوابند مردها نه. گفتم یعنی تو مردی!!! گفت آری همان طوری که تو خانمی و با خنده و شوخی می‌گفت.‌ من ماجرا را ادامه می‌دادم. گفتم مردی تو هم مشخص نیست. گفت می‌خواهی مشخص کنی؟ گفتم نیستی دیگه ههههه در اتاق را بسته کرد و آمد همانطوری که من با پشت خوابیده بودم، رویم دراز کشید و چند ماچ محکم از لب و صورتم گرفت. من داشتم داغ می‌شدم. کم کم حس کردم کیرش بلند شده و بین
40 views17:20
Aprire / Come
2023-06-08 20:19:45 اولش دیگه قرار نبود الناز باشه، این بار نقش اولش خودم بودم. برای همین، بدون فکر کردن بیشتر گوشی رو برداشتم و درحالی که کیرم رو می مالیدم، توی تکست تایپ کردم: سلام خوشگل خانم. خوبی؟ بعد هم کنارش یه قلب و دوتا بوس گذاشتم. بعد از توی مخاطب هام، شماره مخاطب مورد نظر رو انتخاب کردم و گزینه ارسال پیام رو زدم و تکست رو براش فرستادم!
نوشته: جهانبخش
ادامه دارد
37 views17:19
Aprire / Come
2023-06-08 20:19:39 رفتم جلوی میز آرایش و آینه رو پشت یکی از سشوار ها گذاشتم و سریع وارد باشگاه شدم. چند لحظه بعد صدای بیپی اومد و بعد صدای تق قفل و بعد صدای قدم های الناز بود که وارد رختکن شد. نور فلش گوشیش رو روشن کرد. از صدای پاش احساس کردم که به سمت میز آرایش داره میره. بعد از چند لحظه گفت: اه گندش بزنن این‌جاست. سکته کردم. صدای الناز میومد که دوباره از رختکن بیرون رفت. بدون اینکه دست به چراغی بزنه، درب رو بست و من تنها شدم. اینبار به سمت دوربین پشت شیشه های استخر رفتم. دوربین هنوز داشت رکورد می کرد. رکوردر رو متوقف کردم و دوربین رو برداشتم و با کمی مکث که مطمئن بشم الناز رفته از باشگاه بیرون زدم. این‌بار هم از پله ها پایین رفتم. آیدا هنوز همونجا وایساده بود و گفت: چیکار کردی؟ یه چشمک بهش زدم و گفتم: میلیمتری رد شد. همون موقع یه تکست از طرف مازیار اومد که نوشته بود: It was you? براش فرستادم: ؟؟؟
-از اول هم فکر می کردم که داستان بیشتر از یه فانتزی جنسیه.
این لعنتی از راه دور هم ذهن منو میخونه. در حالی که تگ استخر رو به لابی من می دادم نوشتم: هرچی که بود فکر کنم دیگه دوست نداشته باشم ادامه پیدا کنه. تگ استخر رو هم دادم لابی من. ممنون از همه چیز.
از شخصیتی که از مازیار سراغ داشتم خیلی بعید می دونستم که چیزی به الناز بگه. حالا داشتم به اتفاقات پیرامونم فکر می کردم. این‌بار بیشتر از اینکه احساس غم داشته باشم، حس ترس برم داشته بود. دیگه فرصتی برای غم و غصه خوردن نبود. باید فکری می کردم که بیشتر از این توی منجلاب فرو نرم. همینطور که توی فکر بودم آیدا دست هامو گرفت و گفت: به چی فکر میکنی؟
-به اینکه چطور بازی خوردم.
-من که سعی کردم از اول آگاهت کنم. اما تو فکر کردی من برات نقشه داشتم. من واقعا دوستت داشتم و می خواستم کمکت کنم. ولی وقتی دیدم تو انتخابت رو کردی بهش احترام گذاشتم.
آیدا رو که رسوندم یه راست رفتم دفتر. مموری کارت دوربین رو در آوردم و روی لب تاپم گذاشتم و فیلم رو پلی کردم. تصویر استخر به وضوح مشخص بود. این‌بار هم سایه ها مثل دفعه قبل، و البته با فاصله خیلی کمتر وارد تصویر شد. الناز و مازیار دست در دست به استخر رسیدند، اما اینبار چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که هر دو کاملا لخت بودن. وارد آب شدن و با هم شنا کردن. گاهی همدیگرو بغل می کردن و لب می گرفتن و گاهی شوخی می کردن. چند جا توی جکوزی و بعد خارج تصویر رفتن و برگشتن. فیلم رو اونقدر جلو زدم تا اینکه دوباره تو همون قسمت استخر لب هاشون روی هم رفت. الناز زانو زد و کیر مازیار رو تو دهنش کرد. کیفیت تصاویر قطعا به دلیل فاصله و اینکه از پشت شیشه گرفته شده بود، انقدر دلچسب نبود. مازیار کیرش رو داگی تو کس الناز کرده بود و موهاشو که دم اسبی بسته بود با یک دست گرفته بود و شلاقی الناز رو می کرد. این‌بار وقتی که خواست آبش بیاد الناز جلوی مازیار زانو زد و آبش رو روی صورت الناز ریخته بود و الناز با دهان باز زبونش رو برای مازیار میچرخوند. بعد از چند بار دیدن فیلم مازیار و الناز، به خودم که اومدم دیدم دستم به کیرم هست و دارم آروم می مالمش. داشتم به اتفاقاتی که افتاده فکر می کردم. می دونستم زمان زیادی ندارم و باید زودتر تصمیم بگیرم. خیلی کارها بود که باید انجام می دادم. توی تمام مدت مسیر که آیدا رو رسونده بودم، داشتم به زوایای نقشه آخر فکر می کردم. مطمئن نبودم که این بار هم نقشه درست کار کنه، اما حداقل، این نقشه، اگر درست کار نمی کرد، من بازنده اش نبودم. این‌بار هم مثل نقشه امشب قرار بر اجرای نمایش یک سکس خوب بود، اما نقش
35 views17:19
Aprire / Come
2023-06-08 20:19:39 عزیزم. ایشالا درست میشه.
احساس کردم سرم از حجم این همه اطلاعات داره منفجر میشه. تا جایی که میتونستم اسکرین شات گرفتم که بتونم دوباره بخونمشون و مدارک لازم رو از گوشی برداشتم. آیدا گفت: ا چه زود گذشت. یه ربع به دوازدهه.
با شنیدن ساعت یهو رنگم پرید. به ساعت نگاه کردم. ساعت ۱۱ و ۴۷ دقیقه بود. کاملا زمان رو از دست داده بود. سریع لپتاپ رو برداشتم و توی کیف انداختم. آیدا رو بلند کردم و به سمت آسانسور دویدم. هرثانیه ممکن بود الناز بیاد پایین و گوشیش هم دست من بود! جلوی آسانسور که رسیدیم، آیدا موبایل رو با دقت سر جاساز گذاشت و درش رو بست. دیدم آسانسور دقیقا تو طبقه B2 هست، بعد از چند لحظه به سمت پایین حرکت کرد. یک لحظه حس کردم که الناز دقیقا توی همین آسانسور باید باشه، ساختمون خلوتی مثل اینجا و این موقع شب، بعیده کس دیگه ای توی اون طبقه باشه. برای همین آیدا رو کنار کشیدم و وارد اولین در کنار آسانسور شدم. فضای راه پله تاریک بود، انتظار داشتم چراغ بالاسرمون روشن بشه، اما ظاهرا چشمیش وصل نبود و فضا کاملا تاریک بود. همون موقع از طرف مازیار برام تکست اومد که نوشته بود We’re done!
لای درب رو با دستم کمی باز گذشته بودم و نگاه کردم، الناز از آسانسور خارج شد و به سمت چپ و پشت به ما به سمت لابی رفت. کیف آرایشش دستش بود و داشت توش رو نگاه می کرد. وسط راه متوقف شد. دوباره محتویات کیفش رو بررسی کرد. متوجه شدم داره دنبال آینه می گرده. به آیدا گفتم از اینجا تکون نخوره. آروم لای در رو بستم و به سرعت برق پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم. خدارو شکر نشانه های راه پله طبقات هم نصب شده بود. دو طبقه که بالا رفتم، به B2 رسیدم. البته که با توجه به ارتفاع بلند لابی، فکر کنم به اندازه ۴ طبقه پله داشت. وارد فضای طبقه شدم. نمایشگر آسانسور هنوز روی L بود، اما فلش های بالا داشت نشون میداد که آسانسور قرار است حرکت کنه. می دونستم زمان زیادی ندارم و الناز احتمالا متوجه نبود آینه شده و داره دوباره برمیگرده تا رختکن رو چک کنه. بدو بدو به سمت درب باشگاه دویدم. تگ درب رو زدم و بیپ و بعد تق صدا داد و درب باز شد. همزمان با باز شدن درب صدای دینگ آسانسور رو شنیدم که داشت تو طبقه متوقف می شد. تقریبا مطمئنا بودم که الناز توی آسانسور هست و داره برای پیدا کردن آینه بر می گرده. وارد باشگاه شدم و همزمان با باز شدن درب آسانسور، پشت سرم درب رو بستم. صدای قدم هایی که به سمت در باشگاه میومد هر لحظه نزدیکتر میشد. صدای قدم ها تا پشت در که اومد، متوقف شد و بعد دستگیره در تو جای خودش‌چرخید، اما در قفل بود. من پشت در داشتم نفس نفس می زدم و بین من و الناز فقط به اندازه ی یک در فاصله بود. صدای الناز رو شنیدم که گفت: اه گوه توش.
چند لحظه بعد صدای گوشیش رو شنیدم که داشت شماره میگرفت. تلفنش روی اسپیکر بود. با اولین بوق صدای مازیار بود که گفت: جانم!
الناز گفت: عزیزم من یه چیزی فکر کنم جا گذاشتم. میشه بیای در رو باز کنی؟
مازیار گفت: توی باشگاه؟ مطمئنی؟ با هم رفتیم چیزی نبود که.
الناز گفت: نه یه آینه هست، مطمئنم که همراهم بود، الان نیست. حتما جا مونده.
-حالا اگه مهم نیست پس فردا اومدی با هم می گردیم.
-نه این مهمه آینه اش. خاصه. یعنی یادگاری بابام هست.
-باشه. برو ببین.
-اومدم در قفله که.
-اگه گوشی رو قطع کنی من از بالا برات بازش می کنم. با اپلیکیشن گوشیم باز میشه. فقط یادت نره چراغارو خاموش کنی بعدش، لطفا چیزی روشن نمونه.
من که فکر میکردم حداقل تا زمان رسیدن مازیار وقت دارم، با شنیدن این جمله مثل برق گرفته ها از جا پریدم.
34 views17:19
Aprire / Come
2023-06-08 20:19:38 بودن که توی استخر دیده بودمشون. یکیشون از پشت دست چپش روی کون الناز بود و با دست راست از توی آینه داشت عکس‌ می گرفت و اون یکی هم یک دستش توی دست الناز و یه دست دیگش روی سینه الناز بود.
آیدا گوشی رو از دستم گرفت و در حالی که داشت توش رو می گشت گفت: بیا اینجارو بخون! گوشی رو گرفتم و مکالمه ی مهدیه و الناز رو دیدم. اولین خط برای الناز بود که نوشته بود: کس و کونش رو من قراره بدم، پولشو این لاشی ببره؟ فکر کرده!
-خب من که گفتم بهش نده.
-نمی شد که. همش تو خونه جلوی همه چرت و پرت می گفت. کم مونده بود بگه مجیدم مارو گاییده.
-حالا مگه نگاییده؟
مهدیه چند تا استیکر خنده گذاشته بود. الناز زده بود: کونی حوصله شوخی ندارم توروخدا الان. یه فکر کن چطوری از شرش خلاص بشم؟
-حالا نقشه اون چیه؟ چطوری می خواد سفته هارو پول کنه؟
-نمی دونم کسخله، میگه قبل از رفتن باید مهریه ام رو بگیرم. بهش گفتم که اگه بگیرم که آمریکا نمی تونم برم. اونم تو کتش نمیره. میگه تو از ایران بری دیگه دست من بهت نمی رسه.
-خب اینو که راست میگه. ولی من فکر می کنم که تو نباید بهش بگی که چه موقع داری میری آمریکا. یعنی بدون خدافظی باید بری.
-یه درصد بفهمه بگا میرم. قدیم که نیست بریم حاجی حاجی مکه! بفهمه پیچیدم شماره شوهرمو داره، یه عکس از منو مجید رو بفرسته همه چی خراب میشه.
-ببینم تو بری آمریکا دیگه کارت تموم میشه؟
-نمی دونم واقعا. اینو هم باید بپرسم. اینکه مثلا اگه ویزام بیاد کار تموم میشه یا باز میتونه جلوم رو بگیره؟ این اگه باشه که خیلی خوبه. ویزام که بیاد مهریه ام رو اجرا می ذارم، طلاق میگیرم میرم. ولی می ترسم کار خراب بشه، اینطوری یکم ریسکیه. بهترین حالتش اینه که با خودش برم آمریکا، گرین کارتم که اومد، برگردم ایران. ۶ ماه وقت دارم تا دوباره برم، توی این مدت بیفتم دنبال کارای طلاق و مهریه. فقط مشکل اینه که این الدنگ سفته داره ازم مثل گرگ منتظره.
-خب نمیتونی از آمریکا اقدام کنی؟ واسه مهریه و طلاق؟
-اونجا که سفارت نداره. تازه اگه بخواد نده روش اجباری نیست، تو ایران که باشه دو تا مامور میفرستی یه اهرم فشاری داری بالاخره.
-حالا چرا سفته بدون اسم گرفته؟
-واسه اینکه بتونه خرجش کنه. یعنی فکر کنم بیشتر واسه اینه که اگه یه درصد من پیچیدم و رفتم، بده به شرخر که بیان مامانمو تحت فشار بذارن‌.
-خواهرت مهریه نداره؟
-الهام که بدبخت سادست گیر این دیوس افتاده. مهریه اش ۵۰ تا سکه بوده، اونم تهش اجرا بگذاریم سفته های من ۶ برابر اون مهریه هست. میگه برو از خواهرت بگیر.
-من فکر کنم باید یه آتویی چیزی ازش بگیریم. اینطوری‌ نمیشه کاری کرد.
-نه بابا این بی حیا تر از این حرفاست. اصلا هیچی براش مهم نیست. تهش میشه طلاق! با این ۳۰۰ میلیون دیگه براش هیچی مهم نیست. باید بی صدا بپیچم برم و تا قبل از اینکه گندش در بیاد، بتونم گرین کارت رو بگیرم
-مهریه ات چی میشه؟
-ببین آخر آخرش اینه که طلاق غیابی میگیرم. مهریه هم طلبم میشه. حالا اگه شد از راه دور وصولش می کنم. بالاخره اونام هم مذهبی هستن، هم پولدار. اینا براشون پولی نیست، مهریه رو حق زن می دونن. از این طریق وارد میشم، شاید تو آمریکا بهم دادن. اگرم نشد یه وکالت به مامانم میدم پیگیری کنه. بالاخره باید بی صدا عمل کنم. اگرم نگیرم به جهنم اصلا. تهش اینه که مهریه سوخت میشه منم تا آخر عمر نمیام ایران. اینجا هم که چیزی که به نامم نیست بتونه بره بگیره! اون عوضی هم سفته هارو لوله کنه بکنه تو کس ننش. دیگه همیشه که قرار نیست صد در صد نقشه ها بگیره. فقط‌ توروخدا دعا کن برام سی سی.
-قربونت برم
35 views17:19
Aprire / Come