Get Mystery Box with random crypto!

روستای تهمتن کلا بندپی شرقی بابل

Logo del canale telegramma tahamtan_kola - روستای تهمتن کلا بندپی شرقی بابل ر
Logo del canale telegramma tahamtan_kola - روستای تهمتن کلا بندپی شرقی بابل
Indirizzo del canale: @tahamtan_kola
Categorie: Uncategorized
Lingua: Italiano
Abbonati: 260
Descrizione dal canale

روستای تهمتن کلا بندپی شرقی بابل
لطفا انتقادات و یشنهادات خود را به ادرس زیر ارسال نمایید.
@dehtahmtankola

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


Gli ultimi messaggi

2023-05-13 11:44:19
184 viewsHosseinali abasikia, 08:44
Aprire / Come
2023-05-11 07:10:30 به نام خدا.
به اطلاع اهالی محترم می رساند بمناسبت اولین سالگرد درگذشت مرحومه مغفوره مشهديه آذر اکبرزاده تهمتن مراسم ترحیم همراه با تلاوت قرآن و مداحی..در مسجدحضرت امام حسین (ع) تهمتن کلا برگزار می گردد. لذا از شما اهالی محترم دعوت بعمل می آید. از طرف خانواده آن مرحومه.
زمان پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۲
از ساعت ۱۴ لغایت ۱۶
221 viewssydi, edited  04:10
Aprire / Come
2023-05-02 20:10:18 بنام خدا به اطلاع اهالی محترم و مردم شریف روستای تهمتن کلا و بندپی شرقی میرسانیم ویزیت رایگان باحضورپزشگان متخصص داخلی وعفونی وزنان وزایمان وعمومی همراه باداروهای لازم درخانه بهداشت محل برگزارمیباشد. زمان روزپنجشنبه تاریخ: ۱۴۰۲/۲/۱۴
ازساعت ۹صبح
مکان: خانه بهداشت روستای تهمتن کلا ازبیماران جهت ویزیت رایگان دعوت میگردد واحد درمانی خادمان رضوی شهرستان بابل پایگاه بسیج کانون رضوی ودهیاری روستای تهمتن کلا.
382 viewssydi, 17:10
Aprire / Come
2023-04-26 12:34:13
ترور امام جمعه سابق زاهدان در بابلسر

معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی استان مازندران از ترور آیت الله عباسعلی سلیمانی عضو مجلس خبرگان رهبری در بابلسر خبر داد.

  آیت الله سلیمانی صبح امروز در حمله مسلحانه توسط افرادی به قتل رسید و ضارب نیز دستگیر شده است.

عباسعلی سلیمانی اسبوکلائی (زاده ۱۳۲۶ در اسبوکلا سوادکوه) نماینده مجلس خبرگان رهبری است. وی نماینده ولی فقیه و امام جمعه کاشان از تاریخ ۲۵ مرداد ۱۳۹۹ تا ۹ فروردین ۱۴۰۱پس از عبدالنبی نمازی بود. وی نماینده ولی فقیه در استان سیستان و بلوچستان و امام جمعه شهر زاهدان نیز بوده‌است./ایرنا

@akhbare_fouri
461 viewsدقمه چی فیروزجایی, 09:34
Aprire / Come
2023-04-11 03:28:03
با سلام ، و درودی خالصانه و ارادتی خاضعانه محضر شما هم محلی های عزیز تهمتن کلا ،که مظهر مهر و وفا هستید و از تبار باران، فروغ مهرتان روشنی بخش حریم مهرورزی و ریزش ابر کرامتتان رویش زندگی است. شما یار دیار امروزید و یادگار ماندگار فردا. توفیق قرین اعمال خداپسندانه شما باشد.
جهت اقدام خداپسندانه در این ایام ، جهت مشارکت در سفره و ضیافت و افطار دهی و مراسم احیای شب 23 ماه رمضان و مخارج این ماه مبارک ، و هزینه های مسجد و کرایه خاک برداری آرامستان و ....با هماهنگی امام جماعت و هیئت امناء ، دهیار و معتمدین و ریش سفیدان محل، مشارکت خیرخواهانه ی خودتو ن رو برای سهیم بودن در آن به شماره کارت بانک کشاورزی 6037701543863507 بنام آقایان : جمشید حبیب تبار، منوچهر محمدپور، محمدسیدی واریز نموده مبلغ واریزی ، نام و نام خانوادگی خود رو به شماره همراه 09111189692
بنام محمد سیدی پیامک نمایید تا در لیست نوشته و قید گردد. با تشکر
520 viewssydi, edited  00:28
Aprire / Come
2023-04-10 20:17:07
395 viewsدقمه چی فیروزجایی, 17:17
Aprire / Come
2023-04-08 13:28:49
اطلاعیه هم زمان با شب احیاء ، مراسم چهلم مرحومه مغفوره  حاجیه کربلائیه فاطمه نساء  یعقوبی فردا غروب  بصرف افطار همراه با تلاوت قرآن و مداحی و سخنرانی در مسجد امام حسین (ع) تهمتن کلا.
325 viewssydi, edited  10:28
Aprire / Come
2023-04-06 22:33:14 حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد.
علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند.
سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟
گفت ما حالا عقلمان میرسد که اورا به دکتر ببریم .
این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند.
تحول یعنی این
از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی.
حالا وقت پاسخ دادن ندارم. این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای بانوی ایرانی است که در طول تاریخ  مورد ظلم تعصبات مذهبی قرار داشته است.
داستان شنیدنی و آموزنده زری خانم
زری خانم داستانی واقعی از یک دختر یزدی که الان رئیس یکی از دانشگاه های آمریکاست
  برگرفته از کتاب  شازده حمام دکتر محمد حسین پاپلی یزدی
326 viewsدقمه چی فیروزجایی, 19:33
Aprire / Come
2023-04-06 22:33:12 مادرش گفت من پول تحصیل تو را ندارم.
عباس گفت برای چکار میخواهد برود شیراز؟
بیخود کرده است.
حرمله هم گفته بود من جلویش را میگیرم.
بی بی زینب گفته بود:شما مردها سه هزار سال است نگذاشته اید ما زن ها به جایی برسیم حالا که دولت گفته زنها هم میتوانند به دانشگاه بروند من ۸۶ ساله هم درس میخوانم و به دانشگاه میروم

رأی هم میدهم دعا هم میکنم بر پدر و مادر کسی که برای ما دانشگاه ساخت،خرج زری را هم من میدهم تا درسش را بخواند.

در این حال و هوا بی بی زینب چند روزی گم شد.
همه دنبالش میگشتند.
سلطان ناراحت بود.
من گم شدن بی بی را بهانه کردم تا بروم احوال زری را بپرسم.
دیدم زری از گم شدن مادربزرگش ناراحت نیست.
او فهمید من چه فکر میکنم.
گفت حسین تو همیشه راز دارم بودی
بی بی به اردکان رفته یک تکه ملکش را بفروشد پول تحصیل مرا بدهد.
بعد از پنج روز بی بی پیدا شد.
بی بی به همه گفته بود نذر کرده بودم بروم امامزاده بنافت السادات و در آنجا بودم.
بی بی یواشکی ۸۸۰۰۰تومان پول به زری داد.
این را خود زری به من گفت.( قدرت خرید ۸۸۰۰۰تومان سال ۱۳۴۴ حداقل معادل چهارصد میلیون تومان سال ۱۳۹۰ بود).
زری به شیراز رفت.
در سال اول پنج نامه به من نوشت که هنوز دارم.
نوروز هم به یزد نیامد و بی بی به شیراز رفت.
تابستان هم ده روز بیشتر به یزد نیامد.
مرا که دید گفت در شیراز یک خانه ۳۵۰ متری چهار اتاقه به ۴۲۰۰۰تومان خریده ام.
دو اتاقش دست خودم است و دو اتاقش دست همکلاسی هایم اجاره است.
با بقیه پول ها هم سه مغازه خریده ام و انها را اجاره داده ام.
وضعم خوب است.
امسال هم شاگرد اول شده ام.
دانشگاه هم به من بورس میدهد....
زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم.
بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد.
زری به یزد آمد
من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم.
زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشته ام توی سوراخ بادگیر پشت بام.
آن جعبه مال توست برو آن را بردار.
زری گفت حسین میروی برایم برداری؟
گفتم بله و رفتم
جعبه را به خانه خودمان بردم.
زری شب به خانه ما آمد.
جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد.
حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه .
بی بی زینب نوشته بود؛
عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بی سوادند.
بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی هستند.

این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز.
زری جعبه را به من داد و گفت پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم.
سه روز بعد زری آمد.
گفت حسین بیا با من به شیراز برویم.
گفتم میخواهم بروم مشهد.
گفت از شیراز به مشهد برو.
گفتم پول ندارم گفت مهمان من.
فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم.
زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکایی اش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمی آید.
مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد.
بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم....
وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکی اش را گرفت.
در سال ششم پزشکی با استاد آمریکایی اش ازدواج کرد.
گاهی برای هم نامه مینوشتیم.
موقع سربازی ام دو ماه شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم.
زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت.
من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود.
برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم.
سال بعد با شوهرش و دو بچه اش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم.
مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم.
زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد.
در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد.
یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است.

درمانگاه بی بی زینب روزانه
حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد.

چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟
اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟
و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد.
عباس در خیابان ستار خان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد.
خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.
پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند.
سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا.
میگویند سلطان جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد.
263 viewsدقمه چی فیروزجایی, 19:33
Aprire / Come
2023-04-06 22:33:12 زری را عمل کردند یک غده ۹/۵کیلویی از شکمش در اوردند.
من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشه ای دیدم.
زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد.
من هفت هشت بار به دیدنش رفتم.
یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟گفتم بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت.
حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد.
همه زن های محله برای دیدن غده ۹/۵کیلویی به دیدن زری میرفتند
زری بعد از چهل روز به خانه آمد.
کم کم من دوازده سالم شده بود.
زری هم ۱۶ساله بود.
بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم.
زری به من میگفت حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده.
من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم.
خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد.
زری در عرض هفت هشت ماه همه کتاب های دوره ابتدایی را خواند،
زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد.
باز دعوا شروع شد.
عباس دعوا میکرد.
علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت.
فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تمام شود.
زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود.
من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود.
گفت حسین کجا؟
گفتم میروم از زری درس بپرسم.
گفت تو هم دیگر بزرگ شده ای و نباید به خانه ما بیایی.
زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشت بام اشاره کرد.
من گفتم عباس اقا به چشم و به خانه رفتم و از انجا خود را به پشت بام رساندم.
زری امد پشت بام گفت حسین خانه مادر بزرگم بی بی زینب را بلدی؟
گفتم بله.
گفت برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا.
بدو بدو به در خانه بی بی رفتم.
دم غروب بود رفتم داخل منزل بی بی زینب.
حیاط آب و جارو کرده و باغچه گلکاری شده قشنگی داشت.
یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن
بی بی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود.
پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت.
موهای سرش را هم شانه زده بود.
قیافه اش به زنهای ۵۰ساله محله ما میخورد.
یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود.
بی بی گفت حسین اینجا چه عجب؟
ولی یک کمی هراسان شد.
گفتم زری گفته حتما امروز بروید خانه شان.
گفت چی شده؟
دوباره کتک خورده؟
گفتم نه
میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند.
بی بی گفت حسین بپر ماشین پیدا کن.
رفتم ماشین اوردم و بی بی به خانه زری آمد، بی بی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از انها میفهمد.
گفت ننه با هر ادمی میشود کنار امد
با لات چاقوکش قاتل دزد دغل باز الا با ادم حسود.
خدا گرفتار حسودت نکند.
بی بی شب را در خانه سلطان ماند.
فردا دست زری را گرفت و او را به اموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد.
برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود.
بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود.
یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟
من کتابها را گرفتم و به دو به
خانه بی بی رفتم.
زری کتاب ها را کار نداشت انها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم.
وقتی کتابها را به زری دادم او خندید  و گفت میخواستی بیایی مرا ببینی گفتم بله.
گفتم زری پاهایت خوب شد؟ گفت بله.
وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه امد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی؟ و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا اورد.
تمام ساق پایش جای داغ بود.
جای سیخ کباب داغ.
پایش خیلی زشت شده بود.

زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد.
بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد.
یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد.
من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت.
زری کلا در خانه مادربزرگش بود.
او دیگر بزرگ شده بود
من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم.
بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد او در پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد.
سال ۴۴بود.
آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند.
حالا عباس داماد شده بود و دو بچه داشت و علیرضا میخواست در سن ۱۷ سالگی زن بگیرد و خواهر کوچکتر از زری هم عروس شده بود.
177 viewsدقمه چی فیروزجایی, 19:33
Aprire / Come