2023-04-06 22:33:12
مادرش گفت من پول تحصیل تو را ندارم.
عباس گفت برای چکار میخواهد برود شیراز؟
بیخود کرده است.
حرمله هم گفته بود من جلویش را میگیرم.
بی بی زینب گفته بود:شما مردها سه هزار سال است نگذاشته اید ما زن ها به جایی برسیم حالا که دولت گفته زنها هم میتوانند به دانشگاه بروند من ۸۶ ساله هم درس میخوانم و به دانشگاه میروم
رأی هم میدهم دعا هم میکنم بر پدر و مادر کسی که برای ما دانشگاه ساخت،خرج زری را هم من میدهم تا درسش را بخواند.
در این حال و هوا بی بی زینب چند روزی گم شد.
همه دنبالش میگشتند.
سلطان ناراحت بود.
من گم شدن بی بی را بهانه کردم تا بروم احوال زری را بپرسم.
دیدم زری از گم شدن مادربزرگش ناراحت نیست.
او فهمید من چه فکر میکنم.
گفت حسین تو همیشه راز دارم بودی
بی بی به اردکان رفته یک تکه ملکش را بفروشد پول تحصیل مرا بدهد.
بعد از پنج روز بی بی پیدا شد.
بی بی به همه گفته بود نذر کرده بودم بروم امامزاده بنافت السادات و در آنجا بودم.
بی بی یواشکی ۸۸۰۰۰تومان پول به زری داد.
این را خود زری به من گفت.( قدرت خرید ۸۸۰۰۰تومان سال ۱۳۴۴ حداقل معادل چهارصد میلیون تومان سال ۱۳۹۰ بود).
زری به شیراز رفت.
در سال اول پنج نامه به من نوشت که هنوز دارم.
نوروز هم به یزد نیامد و بی بی به شیراز رفت.
تابستان هم ده روز بیشتر به یزد نیامد.
مرا که دید گفت در شیراز یک خانه ۳۵۰ متری چهار اتاقه به ۴۲۰۰۰تومان خریده ام.
دو اتاقش دست خودم است و دو اتاقش دست همکلاسی هایم اجاره است.
با بقیه پول ها هم سه مغازه خریده ام و انها را اجاره داده ام.
وضعم خوب است.
امسال هم شاگرد اول شده ام.
دانشگاه هم به من بورس میدهد....
زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم.
بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد.
زری به یزد آمد
من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم.
زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشته ام توی سوراخ بادگیر پشت بام.
آن جعبه مال توست برو آن را بردار.
زری گفت حسین میروی برایم برداری؟
گفتم بله و رفتم
جعبه را به خانه خودمان بردم.
زری شب به خانه ما آمد.
جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد.
حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه .
بی بی زینب نوشته بود؛
عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بی سوادند.
بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی هستند.
این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز.
زری جعبه را به من داد و گفت پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم.
سه روز بعد زری آمد.
گفت حسین بیا با من به شیراز برویم.
گفتم میخواهم بروم مشهد.
گفت از شیراز به مشهد برو.
گفتم پول ندارم گفت مهمان من.
فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم.
زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکایی اش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمی آید.
مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد.
بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم....
وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکی اش را گرفت.
در سال ششم پزشکی با استاد آمریکایی اش ازدواج کرد.
گاهی برای هم نامه مینوشتیم.
موقع سربازی ام دو ماه شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم.
زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت.
من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود.
برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم.
سال بعد با شوهرش و دو بچه اش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم.
مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم.
زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد.
در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد.
یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است.
درمانگاه بی بی زینب روزانه
حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد.
چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟
اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟
و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد.
عباس در خیابان ستار خان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد.
خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.
پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند.
سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا.
میگویند سلطان جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد.
263 viewsدقمه چی فیروزجایی, 19:33